زندگی و دوران کودکی دکتروف چجوری بود؟

تو زمستون سال ۱۹۳۱، وقتی نیویورک هنوز از بحران بزرگ اقتصادی بیرون نیومده بود، نوزادی توی برانکس به دنیا اومد که که سال‌ها بعد دنیا رو با داستان‌هاش تکون داد. برای احترام به احترام ادگار آلن پو، اسمش رو گذاشتن ادگار لارنس دکتروف که انگار همون موقع تقدیرش رو رقم زده بود. دکتروف بعدها می‌گفت از ۹ سالگی می‌دونستم که بزرگ شدم قراره نویسنده بشم.

دکتروف توی خونواده‌ای بزرگ شد که از هر طرفش یه صدا می‌اومد. پدرش یه فروشگاه موسیقی داشت، مادرش پیانیست بود، پدربزرگش یه چاپ‌چی سوسیالیست که شطرنج‌باز هم بود. این ترکیب باعث شد بچه‌ی خونه هم با ریتم آشنا باشه، هم با فکرهای تیز. کتاب خوندن هم از همون اول رفیقش شد. هر چی دم دستش می‌رسید، می‌خوند. می‌گفت: «من دنبال این بودم بفهمم اینا چطوری ساخته شدن؟»

تو دبیرستان علوم برانکس درس خوند. همون‌جا که یه بار برای یه تکلیف روزنامه‌نگاری، یه پناهنده‌ی آلمانی-یهودی خیالی به اسم کارل رو خلق کرد. وقتی معلمش خواست داستان رو چاپ کنه، اعتراف کرد: «کارلی وجود نداره. من ساختمش.» همون‌جا فهمید که چقدر از این بازی با مرز بین واقعیت و خیال لذت می‌بره.

از فلسفه تا ضد وسترن: مسیر ادبیات دکتروف

بعد از دیپلم رفت کالج کنیون و فلسفه خوند. فلسفه بعدها توی همه‌ی نوشته‌هاش ریشه زد. بعدشم سربازی رفت، یه مدت توی آلمان بود. وقتی برگشت، برای پول درآوردن تو کلمبیا پیکچرز شد فیلمنامه‌خوان. کارش چی بود؟ خوندن وسترن‌های مزخرف. انقدر ازشون دل‌زده شد که یه روز گفت: خودم می‌نویسم. همین شد که “به سوی دوران سخت” رو نوشت. یه ضد وسترن عجیب.

بعدش وارد صنعت نشر شد و تو “نیو امریکن لایبرری” و “دیال پرس” به مقام سردبیری رسید. اما دلش با نوشتن بود. سال ۱۹۶۹ صنعت نشر رو ول کرد تا تمام وقت بنویسه و تدریس کنه.

سال ۱۹۵۴ با هلن ستزر ازدواج کرد. اواخر دهه ۵۰ با هم به نیو روشل نقل مکان کردن. همون خونه‌ی بزرگ با دیوارهای پر از کتاب، الهام‌بخش رمان “رگتایم” شد. رمانی که دکتروف باهاش در تاریخ ادبیات آمریکا جاودانه شد. شخصیت‌های واقعی مثل هری هودینی و هنری فورد کنار آدم‌های خیالی می‌چرخیدن. تاریخ آمریکا اوایل قرن بیستم توی این کتاب زنده می‌شد، ولی نه اونجوری که تو کتابای درسی می‌شد خوند.

رگتایم” برنده‌ی جایزه حلقه‌ی منتقدان کتاب ملی شد، فیلم و موزیکالش هم کلی سر و صدا کرد و توی لیست ۱۰۰ کتاب برتر قرن بیستم جا گرفت.

میراث دکتروف: از رگتایم تا مغز اندرو

دکتروف به ما یاد داد که تاریخ همیشه همون چیزی نیست که به ما می‌گن. می‌گفت: «همه چیز در رگتایم واقعی است. تا جایی که می‌تونستم، واقعیش کردم.» برای اون، داستان و تاریخ دو روایت بودن که هر دو باید به دقت بررسی بشن. این دیدگاه رو توی همه‌ی آثارش می‌بینیم. از “کتاب دانیل” درباره‌ی پرونده‌ی روزنبرگ‌ها گرفته تا “مارش” درباره‌ی راهپیمایی شرمن.

دکتروف روال کاری منظم و دیوانه‌واری داشت. صبح زود بیدار می‌شد، یه صبحونه ساده می‌خورد، روزنامه می‌خوند و بعد تا عصر توی دفترش می‌نوشت. نوه‌ش می‌گفت روزهاش پر از تردید و جملات نیمه‌کاره بود. ولی با همه‌ی اینا، هیچ‌وقت یه رویداد خانوادگی رو از دست نمی‌داد. دکتروف با هلن، همسرش، یه زندگی آروم و صمیمی داشت. اهل جار زدن موفقیتاش نبود. حتی وقتی جایزه‌ی پن/فاکنر گرفت، به خاطر نگه‌داری از نوه‌ش دیر رسید.

عمیقاً به عدالت باور داشت و می‌گفت «ایده‌ی بی‌عدالتی بهم انرژی نوشتن می‌ده.» همین نگاه چپ‌گرایانه و اومانیستی توی بیشتر آثارش موج می‌زنه.

کارنامه‌ی دکتروف پر از رمان‌های مهمه. “بیلی بتگیت” با نگاهی به دنیای مافیای دهه‌ی ۳۰، “آب‌شکن” درباره‌ی فساد سیاسی نیویورک، و “هومر و لنگلی” درباره‌ی زندگی منزوی دو برادر عجیب.

برای آخرین رمانش، “مغز اندرو“، دست به کار متفاوتی زد که اگه دوست داشتی می‌تونی از اینجا معرفیش رو بخونی.

دکتروف می‌گفت: «وظیفه‌ی نویسنده اینه که شاهد قرن خودش باشه.» و خودش هم دقیقاً همین کار رو کرد. با رمان‌هاش به تاریخ جان داد، روایت‌های رسمی رو به چالش کشید و به ما یاد داد چطور احساس کنیم که گذشته چطور بود، نه فقط بدونیم که چی شد.۲۱  ژوئیه‌ی ۲۰۱۵، ای. ال. دکتروف از دنیا رفت. ولی آثارش هنوز دارن با همون قدرت، ما رو به فکر می‌برن. درباره‌ی تاریخ، درباره‌ی حقیقت، و درباره‌ی خودمون.

واقعیت‌های جالب درباره ادگار لارنس دکتروف

جوایز دکتروف یکی‌دو تا نبود. مدال ملی علوم انسانی، جایزه‌ی ملی کتاب، پن/فاکنر، مدال طلای داستان‌نویسی از آکادمی هنر و ادبیات آمریکا، و چندتای دیگه. ولی اگه از خودش می‌پرسیدی، یه لبخند می‌زد و می‌گفت: کتاب از جایزه مهم‌تره.

دکتروف همیشه به سینما یه جور بی‌اعتمادی داشت. می‌گفت: فیلما فقط بیرون زندگی رو نشون می‌دن. کتابا می‌رن توی دل آدم‌ها. به‌خاطر همین وقتی دید اقتباس رگتایم و بیلی بتگیت اونی نیست که دلش می‌خواست، خودش شد منتقد سینما.

دکتروف یه تشبیه قشنگ داشت برای نوشتن: مثل رانندگی در شب. فقط تا جایی رو می‌بینی که چراغ جلو روشن می‌کنه، ولی همون‌قدر کافیه که کل مسیر رو بری. برای همین، رمان‌هاش هیچ‌وقت قابل پیش‌بینی نبودن.

دکتروف برنامه‌ای سختگیرانه برای نوشتن داشت و در تمام این سال‌ها، همسرش هلن پشت صحنه مدیریت زندگی‌ رو بر عهده گرفت. دکتروف می‌گه بدون هلن، نه رگتایمی در کار بود و نه هیچ کتاب دیگه‌ای.

برخلاف خیلی از نویسنده‌های هم‌نسلش، نه اهل حاشیه و نه شلوغ زندگی می‌کرد بود، نه الکل. زندگیش ساده و متعهدی داشت. پدر، شوهر، پدربزرگ. وقتش رو با خانواده می‌گذروند. توی رویدادهای بچه‌هاش شرکت می‌کرد. حتی وقتی یه جایزه‌ی بزرگ می‌گرفت، اگر همون موقع پیش نوه‌ش  بود، ترجیح می‌داد پیش اون بمونه. مثل اون باری که برای گرفتن جایزه‌ی پن/فاکنر دیر رسید. چون داشت نوه‌شو نگه می‌داشت.

عکس پرتره ادگار لارنس دکتروف

ادگار لارنس دکتروف

چطور یک طراح ساده، زبان برندها رو تغییر داد

آثار ادگار لارنس دکتروف:

این یک سایت آزمایشی است
ساخت با دیجیتس
پیمایش به بالا