
ماریو بندتی از همون اول، قصهاش با بقیه فرق داشت. نه فقط به خاطر اسم کاملش—ماریو اورلاندو هملت هاردی برنو بندتی فاروگیا—که ترکیبی از ادبیات انگلیسی و ریشههای ایتالیایی بود، بلکه چون از همون کودکی، وسط ورشکستگی پدر و جابهجاییهای بیپایان، یاد گرفت زندگی یعنی سازگاری با بیثباتی.
زندگی ماریو بندتی: قصهای که از اولش هم قرار نبود ساده باشه
۱۴ سپتامبر ۱۹۲۰ تو شهری کوچیک به اسم پاسو د لوس توروس به دنیا اومد. پدرش شرابساز و شیمیدان بود، ولی یه اشتباه مالی باعث شد خانوادهاش ورشکست بشن و وقتی ماریو فقط چهار سال داشت، به مونتهویدئو، پایتخت اروگوئه، نقل مکان کنن. شهری که تا آخر عمر، تبدیل شد به پسزمینه دائمی بیشتر داستانهاش؛ یه کلانشهر خاکستری با شعرهایی که پشت پنجرههای اداره پنهون شده بودن.
دوران کودکی بندتی با دو قطب روشن و تاریک همراه بود. مدرسه آلمانی مونتهویدئو بهش زبان آلمانی یاد داد و همین شد کلید ورودش به دنیای فرانتس کافکا. اما وقتی نشانههای ایدئولوژی نازی توی کلاسها پیدا شد، پدرش تصمیم گرفت اونجا دیگه جای امنی نیست. مدرسه رو رها کرد، و دیگه هیچوقت به تحصیلات رسمی برنگشت. بندتی از اون به بعد، خودش خودش رو ساخت.
بندتی تندنویسی یاد گرفت، برای گذران زندگی کارای مختلف کرد. از کتابفروشی و صندوقداری تا پشتمیزیهای بینامونشان. درست همون دنیاهایی که بعدتر توی شعرهاش ازشون نوشت. جایی که کلمات، بین بایگانی و بیحوصلگی، مقاومت میکردن.
ماریو بندتی و ادبیاتی که از پشت میز اداره شروع شد
بندتی خیلی زود نوشتن رو شروع کرد. میگن دوازده سالش که بود یه رمان نوشت، ولی جدیترش از ۱۹۴۵ شروع شد. همون سالی که اولین مجموعه شعرش رو منتشر کرد و به تحریریه مجلهی مارچا پیوست؛ مجلهای که قلب روشنفکری اروگوئه بود. از ۱۹۵۴ شد مدیر ادبی اون، و تا سال ۱۹۷۳ که نظامیها مجله رو بستن، اونجا موند.
تو همین دوره، یکی از خاصترین صداهای نسل ۴۵ شد؛ گروهی از نویسندگان که به جای فرار به فانتزی، تصمیم گرفتن با واقعیت درگیر شن. بندتی صدای خردهبورژوازی شهری بود، همون کارمندهایی که توی بوروکراسی گیر کرده بودن و روی میزهای چوبیشون دنبال معنای زندگی میگشتن.
شعرهای ماریو بندتی: برای جنگیدن، نه فرار کردن
بندتی سال ۱۹۶۰، رمانی نوشت به اسم “آتش بس“. داستان مارتین سانتومه، یه مرد تنها و کارمند اداره که زندگی خاکستریش با ورود دختری به اسم لائورا، رنگ میگیره. آتشبسی موقت و شیرین، اما کوتاه. رمانی که با زبانی ساده و بدون ادا، دردها رو گفت و به موفقیت جهانی رسید، به بیست زبان ترجمه شد و فیلمی از روش ساختن که اولین فیلم آرژانتینی بود که نامزد اسکار شد.
دهه شصت و هفتاد، بندتی کمکم از ناظری کنجکاو، به فعال سیاسی تبدیل شد. از انقلاب کوبا حمایت کرد. سال ۱۹۷۱ به جنبش ۲۶ مارس پیوست، شاخهای از چپ اروگوئه که بخشی از جبهه گسترده بود. اما قبل از اینکه مبارزهاش رنگ تفنگ بگیره، تصمیم گرفت اسلحهش همون بمب کلمات بمونه.
سال ۱۹۷۳، نظامیها کودتا کردن. مجله مارچا تعطیل شد و بندتی ناچار شد بره. اول به بوئنوسآیرس، بعد لیما، هاوانا و نهایتاً مادرید. دوازده سال تبعید در تبعید بود.ولی تو این سالها دست از نوشتن بر نداشت.
نمایشنامهی “پدرو و کاپیتان” رو نوشت: گفتوگویی مرگبار بین یک بازجوی نظامی و زندانی مقاومت. که در اون شکنجه رو نشون نداد، فقط شنیدنش رو گذاشت برای بین دو صحنه. و بعد “بهار با کجنی شکسته” رو نوشت. رمانی چندصدایی دربارهی خانوادهای که در نبود پدر، دارن از هم میپاشن. همین کتاب براش جایزهی عفو بینالملل رو آورد.
سال ۱۹۸۵، دموکراسی برگشت و بندتی هم همراهش برگشت به خونش. خودش میگفت بازگشت از تبعید یه جور بازگشت نصفهنیمهست. چون بخشی از وجودش هنوز تو کوبا بود، یا تو شبهای مادرید. بندتی سالها نوشت، شعر خوند، جلسات شعرخوانی پرجمعیت برگزار کرد. صدای نرمی که گاهی توش خشم بود، گاهی عشق، گاهی هم فقط دلتنگی.
از ۱۹۴۶ تا آخر عمر، همسرش کنارش بود. زنی که باهاش همهچی رو شریک شد. وقتی سال ۲۰۰۶ از دنیا رفت، بندتی شکست. شعرهاش غمگینتر شدن، بیپردهتر. آخرین کتابش، شاهد خود، تو ۲۰۰۸ منتشر شد. سال بعد، ۱۷ مه ۲۰۰۹، تو مونتهویدئو درگذشت. ۸۸ ساله، با قلمی که هنوز داغ بود.
بندتی هیچوقت نخبهگرا نبود. شعرهاش رو جوانها از رو میخوندن برای دل بردن. آهنگسازهایی مثل خوان مانوئل سرات و دانیل ویگلیتی صداش رو بردن روی صحنه. آثارش به فیلم تبدیل شد، نمایشنامه شد، ترانه شد. برای نسلها شاعر مقاومت موند. وقتی رفت، پشت سرش صداهایی بود که هنوز، در کوچههای پرگرد و غبار شهر، زیر لب میگفتن:
«بجنگ. حتی فقط با یک شعر.»
واقعیتهای جالب درباره هرمان هسه
یه مرد، با چهار تا فامیلی!
اسم کامل بندتی واقعا نفسگیر بود. “ماریو اورلاندو هملت هاردی برنو بندتی فاروگیا”. پر از اسمهای ادبی و ریشههای خانوادگی پیچیده. خودش شاید زیاد جدیش نمیگرفت، ولی همین ترکیب خاص از اول باهاش بود. یه نشونه از اینکه قرار نیست آدم معمولیای باشه.
توی تابوتش، یه خودکار بیک هم خوابیده
از اون وصیتهایی که فقط یه نویسنده میتونه بکنه. بندتی خواسته بود بعد از مرگش، یه خودکار بیک هم باهاش دفن کنن. نه از روی نمادگرایی فلسفی، نه برای نمایش، فقط چون عاشق نوشتن بود. اون خودکار بیک، شریک لحظههایی بود که با کلمهها میجنگید.
مارکوس زاپاتیستا واقعاً از دل یکی از داستانهای بندتی اومده بود
فرمانده مارکوس، رهبر چریکهای زاپاتیستا، اسم مستعارش رو از یکی از شخصیتهای داستانی بندتی گرفت. شخصیتی که توی داستان، نماد کسی بود که راه مقاومت رو نشون میداد؛ نه با فریاد، با فکر. این یعنی داستانهای بندتی فقط قصه نبودن، راه بودن، الهام بودن.
وقتی یه رهبر سیاسی برای خودش از دل داستانها اسم انتخاب میکنه، یعنی اون داستان تا مغز استخوانش رفته. بندتی با کلمههاش آدمهایی رو ساخت که توی واقعیت هم زندگی کردن، جنگیدن، و هنوز هم صدای بعضیها رو شکل میدن.
اولین شاعری که بوی کاغذ اداری میداد
تا قبل از بندتی، کسی از پشت میز اداره شعر نمینوشت. اون اما با شعرهای اداری کاری کرد که میلیونها کارمند خسته یههو حس کنن کسی بالاخره از دل اونا شعر گفته. شعرهایی با طعم فرم، بایگانی، و یه لیوان قهوه سرد.

ماریو بندتی
نویسندهی شهر داستان کوتاه
آثار ماریو بندتی:
