
ماجرای راک صنعت نفت
بررسی و خرید کتاب "شط بویز"
همهچیز از آن تکه فیلم شروع شد.
معرفی کتاب "شط بویز"
مجری: «آرزوت چیه؟»
جان لنون:«اینه که یه روز با یه خوانندهی آبادانی کار کنم.»
این جملهی عجیب از دل یکی از آرشیوهای خاکخوردهی BBC بیرون اومده. جایی توی یه مصاحبهی کوتاه، جان لنون از سفرش به آبادان و دیدار با گروهی به اسم اوپاتان حرف میزنه. ویدیو فقط نود ثانیهست، ولی همین برای کریم نیکونظر، صدای پشت “رادیو تراژدی“، کافی بود تا کنجکاوش کنه این گروهی که حتی یه رد درستوحسابی ازشون نیست، واقعا کی بودن و چرا هیچکس اسمشون رو نشنیده؟
پس از سالها تحقیقات کریم نیکونظر، متوجه میشیم که قصه فقط دربارهی یه گروه موسیقی نیست و یهو سر در میاره به ماجراهای عجیبی مثل آلوده شدن آب آبادان با LSD، نقشهی ترور پسر محمدرضا پهلوی در یه مراسم، آموزشهای چریکی در کوبا، آتش زدن سینما رکس و حتی فروریختن ساختمان متروپل. چیزهایی که بیشتر شبیه یه فیلم اکشن بهنظر میرسن، همهچیز اونقدری مستند روایت شده که نمیشه راحت کنار گذاشتش.
کتاب شط بویز که نشر گمان زحمت انتشارش رو کشیده، بیشتر از اینکه یه رمان باشه، شبیه یهجور گزارش داستانیه یا یهجور مستند داستانی(docufiction) هست که هر فصلش یه تکه از پازله و کتاب که تموم شد، ما میمونیم و کلی داستان عجیب، کلی سوال و چند تا آلبوم ضبط نشده.

بخشی از کتاب
همه چیز از یک تکه فیلم شروع شد. البته به آن ۹۰ ثانیه تصویر کج و معوج نمیشد گفت فیلم. تکهای بود از مصاحبهای قدیمی که انگار موقع تدوین کنارش گذاشته بودند. گوشهی فیلم نوشته شده بود «آرشیو بیبیسی» و زیرش تاریخ ۱۹۶۹ حک شده بود. نه روز مصاحبه مشخص بود نه نام و مشخصات مصاحبهکننده. تصاویر هم بهقدری موج داشت که خیلی سخت میشد جان لنون را درش تشخیص داد. کیفیت صدا از آن هم بدتر بود؛ بخش خشخشی داشت و گاهی قطع و وصل میشد.
تصویر جان لنون و مجری را نشان میداد که روبهروی هم نشسته بودند و مجری مرد جوانی بود با موهای بور که پلوپر یقهاسکی و کت چهارخانه پوشیده بود و سبیل کوتاهی داشت و موهایش را یکوری آراسته کرده بود. لنون هم مثل همیشه عینک گردش را به چشم زده بود و گهگاه موهایش را با دست راستش از روی صورتش کنار میزد. این تصویر ۹۰ ثانیهای زیرنویس انگلیسی داشت، با همان فونت قدیمی دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی که حالا کمتر ازش استفاده میشود.
حقایق جالب راجعبه "شط بویز"
درآمد فروش کتاب
بهتره این قسمت رو از زبان خود نویسنده بشنویم: «با شرمندگی این چند خط را مینویسم؛ بیشتر از باب بهیاد آوردن «دردِ» آدمهای دوروبرمان است. من با احترام حق تألیفم را از چاپ اول و دوم کتاب «شط بویز» تقدیم میکنم به مؤسسهی خیریهی محک. به این امید که کودکی، برای چند لحظه، فقط چند لحظه، درد نکشد. و ایکاش هیچ بچهای هیچوقت دردی در تنش نپیچد و اشک نریزد.»