کوبو آبه از همون اول، آدمی معمولی نبود. تو دنیایی پر از خاکسترِ جنگ و بازسازیِ شتاب‌زده، داستان‌هایی می‌نوشت که نه به واقعیت وفادار بودن، نه به خیال. از بچگی تو منچوریِ اشغال‌شده بزرگ شد، جایی بین چین و ژاپن، و شاید همون‌جا بود که فهمید هیچ‌جا واقعاً بهش تعلق نداره. همونطور که خوش گفت: «آدمی‌ام بی‌زادگاه.» وقتی برای فرار از خدمت نظامی تو دانشگاه پزشکی خوند، مشخص بود بیشتر از اینکه دنبال نجات دادن آدم‌ها باشه، دنبال در رفتن از یه سیستمه. نویسنده‌ای شد که هیچی براش ثابت نبود، جز یه چیز: همه‌چی ناپایداره

کوبو آبه ۷ مارس ۱۹۲۴ تو توکیو به دنیا اومد، ولی بچگیش رو تو منچوری گذروند؛ سرزمینی که اون موقع تو اشغال ژاپن بود. خودش بعدها گفت: «من اساساً آدمی‌ام بی‌زادگاه.» این حسِ ناپایداری از همون کودکی همراهش بود و شد پایه ثابت بیشتر کارهاش.
نوجوانی آبه تو منچوری با علاقه عجیبی به ریاضی و جمع‌آوری حشرات گذشت. تو مدرسه، نابغه‌ی ریاضی شناخته می‌شد. اما همزمان عاشق خوندن آثار نیچه، کافکا، داستایفسکی، هایدگر و حتی ادگار آلن پو بود. معلم زبان آلمانیش، روکورو آبه، بهش نمایشنامه یاد داد و عشق اگزیستانسیالیسم تو دلش افتاد. البته یه سرماخوردگی وحشتناک تو دوران آموزش نظامی باعث شد به ریه‌هاش آسیب برسه و مدتی مدرسه رو رها کنه.

فرار از جنگ، پناه به ادبیات: تحولات فکری کوبو آبه

آبه تو دانشگاه توکیو پزشکی خوند، ولی نه از روی علاقه. واقعیت این بود که تحصیل تو رشته پزشکی در اون دوران، یه راه هوشمندانه برای فرار از سربازی تو جنگ جهانی دوم محسوب می‌شد. آبه که شرایط سخت جنگ و آینده‌ی مبهم ژاپن رو دیده بود، باهوش‌تر از اون بود که خودش رو بندازه وسط میدون مین. به گفته منابع، شاید حتی از گواهی تقلبی بیماری ریوی استفاده کرده باشه تا از خدمت معاف بشه. خودش بعدا با خنده گفت: «استادم گفت مدرک می‌دم، به شرطی که دکتر نشی.» و آبه هم قبول کرد. اون مدرک پزشکی رو گرفت، ولی هرگز تو هیچ بیمارستانی طبابت نکرد. 

بعد از جنگ، تو شرایط سخت مالی با فروش زغال و حتی فروش خون، زندگی کرد. ولی همون موقع‌ها بود که نوشتن رو شروع کرد. اولین کار ادبی‌اش یه مجموعه شعر بود به نام «اشعار بی‌نام» که خودش با هزینه شخصی چاپ کرد. بعدش با حمایت معلم سابقش روکورو آبه، رمان «نشانه‌ای در پایان راه» رو به مجله‌ها فرستاد. از این‌جا بود که وارد حلقه‌ی نویسندگان آوانگارد ژاپنی شد و با آدم‌هایی مثل کیوترو هانادا آشنا شد که سورئالیسم و مارکسیسم براش باز کردن. در ۱۹۵۰، عضو حزب کمونیست شد و تو فقر شدید زندگی می‌کرد.

صحنه‌هایی بیرون از متن: دهه‌های آخر زندگی کوبو آبه

کوبو آبه رمان “زن در ریگ روان” رو سال ۱۹۶۲ نوشت. هیروشی تشیگاهارا که از داستان خوشش اومده بود، دو سال بعد فیلمش رو ساخت و فیلمنامه‌ رو هم خود آبه نوشت. فیلم تو جشنواره کن ۱۹۶۴ جایزه ویژه هیئت داوران رو گرفت و بعدش هم نامزد دو تا اسکار شد؛ یکی برای بهترین فیلم خارجی و یکی برای بهترین کارگردانی. این فیلم باعث شد آبه و تشیگاهارا هر دو جهانی بشن.

سال ۱۹۷۳ استودیو کوبو آبه رو راه انداخت و شروع کرد به نوشتن، طراحی و کارگردانی نمایش‌هایی که بیشتر تصویر و حرکت بودن تا دیالوگ. تو این سال‌ها، بیش از ۱۴ نمایش تولید کرد و همه‌ی طراحی صحنه‌ها رو همسرش، ماچی آبه، انجام داد. سبک تئاترش یه ترکیب بود از هنر مفهومی، حرکت و نورپردازی.

دهه ۸۰، آبه دیگه از هیاهو فاصله گرفت. با همسرش فاصله گرفت، به ویلایی در هاکونه رفت و همون‌جا نوشت و عکس گرفت. حتی مجموعه‌ای از عکس‌ها و مقالاتش با عنوان “دزدیدن شهر” منتشر شد. تو این دهه رمان “کشتی ساکورا” رو نوشت که درباره پناهگاه زیرزمینی پس از جنگ هسته‌ای بود. کتاب‌هایی مثل “نهنگ‌های شتابان به سوی مرگ” هم منتشر کرد.

مرگ جسم و تداوم ایده‌ها: میراث جاودان کوبو آبه

کوبو آبه در دی‌ماه ۱۹۹۲ دچار سکته مغزی شد و پس از چند هفته مبارزه با بیماری، در ۲۲ ژانویه ۱۹۹۳ در ۶۸ سالگی از دنیا رفت. اما مرگ فقط پایان فیزیکی اون بود، نه پایان حضورش.بعد از مرگش، دخترش نری آبه، ویرایش آثار کاملش رو به عهده گرفت و چندین کتاب منتشر کرد. در سال ۲۰۱۲ داستان منتشرنشده‌ای به اسم “فرشته” پیدا شد. در ۲۰۲۴، صدمین سال تولدش، موجی از کتاب‌ها، عکس‌ها، و نمایشگاه‌ها دوباره زنده‌اش کردن. تو این نمایشگاه نسخه اصلی “مرد پرنده”، عکس‌ها، دست‌نوشته‌ها و حتی فلاپی‌هایی که باهاشون می‌نوشت، نمایش داده شدن. نمایشگاه بزرگ کوبو آبه در موزه کاناگاوا نشون داد که هنوزم صداش شنیده می‌شه. در دنیایی که هر روز بیشتر شبیه داستان‌هاش می‌شه.

واقعیت‌های جالب درباره کوبو آبه

آبه مدرک پزشکی داشت، اما هیچ‌وقت دکتر نشد. با استادش قرار گذاشته بود که اگه قراره نویسنده بشه، دیگه طبابت نکنه. خودش با خنده می‌گفت: «قول دادم فقط نویسنده بمونم!» همین‌طورم شد. قلم رو به گوشی ترجیح داد و تا آخر عمر پای اون انتخاب موند.

آبه از بچگی عاشق جمع‌کردن حشرات بود. ساعت‌ها وقت می‌ذاشت واسه تماشای جزئیات کوچیک بدنشون، رفتارهاشون، حرکت‌هاشون. همین دقت، بعدها وارد داستان‌هاش شد. اگه داستاناش این‌قدر جزئی‌نگر و دقیقن، یکی از دلیل‌هاش همینه؛ نگاه یه بچه‌ی کنجکاو که هیچ‌چی از نگاهش دور نمی‌موند.

تو دهه ۸۰، دوربین برداشت و افتاد تو خیابون. نه برای عکاسی فانتزی، برای شکار لحظه‌هایی که کسی نمی‌دید: زباله‌هایی که قصه داشتن، بی‌خانمان‌هایی که کسی نمی‌شنیدشون، و خیابون‌هایی که خودش توش زندگی می‌کرد. این عکس‌ها بعدها تو نمایشگاه‌ها رفتن، ولی بیشتر شبیه یادداشت‌های تصویری یه نویسنده بودن.

آبه خیلی یه روز به جای داستان نوشتن، یه زنجیر ضدلغزش برای چرخ ماشین طراحی کرد. اونم طوری که نیاز به جک نداشته باشه. ثبتش کرد، فرستاد مسابقه و مدال هم گرفت!

مدتی عضو حزب کمونیست بود، ولی بعد از ماجرای سرکوب انقلاب مجارستان، دل‌زده شد و از حزب جداش کردن. از اون به بعد، نقداشو تو دل داستان‌ها گفت، نه رو دیوار. حرفاشو با استعاره و قصه می‌زد، نه با شعار و بیانیه.

آبه اون اوایل، نوشته‌هاش رو روی تیکه‌کاغذهای نامرتب می‌نوشت. انقدر شلوغ بود که خوندنش کار ساده‌ای نبود. همسرش، ماچی، اون کاغذها رو با عشق اتو می‌کرد تا قابل خوندن بشن. بعداً با کامپیوتر می‌نوشت، ولی اون وسواس و دقت، هیچ‌وقت ازش جدا نشد.

عکس کوبو آبه، نویسنده ژاپنی

کوبو آبه

نویسنده‌ای بی‌زادگاه در مرز واقعیت و خیال

آثار کوبو آبه:

این یک سایت آزمایشی است
ساخت با دیجیتس
پیمایش به بالا